چند روزی بود که بینمان بحث زیاد پیش میآمد. کافی بود کلمهای از دهان من بیرون بیاید و او از کوره در برود و مرا عصبانی کند. دعوای قبلی تمام نشده، بحث جدید پیش میآمد و همهٔ اینها نصفه و نیمه روی هم تلمبار میشد. هر دو کلافه بودیم. نمیدانستم چه مشکلی دارد که اینقدر زودرنج شده. چند بار پرسیده بودم و همین موضوع باعث شده بود که بحث دیگری پیش بیاید. اما یک بار که خیلی خسته و بیحوصله در خانه مشغول آشپزی بودم یک لحظه گاز خاموش شد و هر کاری کردم روشن نشد. چند روز قبل هم شیر حمام خراب شده بود و به خاطر نداشتن پمپ آب، فشار آب به طبقهٔ چهارم نمیرسید. اجاق گاز که خراب شد عصبانی و ناراحت داد زدم: «اه. بیصاحاب بمونه این خونه که هر روز یه جاییش خرابه.» او که جلوی تلویزیون نشسته بود با این حرف من از جا پرید. ناراحت و عصبانی رو به من گفت که او صاحب این خانه است و اگر مشکلی هست، یعنی او نتوانسته حلش کند و خودش را سرزنش کرد. بیشتر ناراحت شدم. از او معذرتخواهی کردم و دلیل تمام زودرنجیهایش را فهمیدم. کمی به مشکلات ریز و درشت مالی خورده بودیم و او نمیدانست چطور باید آنها را درست کند. کمی که آرام شدیم کنارش نشستم و به او گفتم که ما خودمان یک تیم قوی هستیم. هیچ چیزی عشق ما را به هم کم نمیکند. مشکلات را با هم حل میکنیم و از او خواستم همیشه همهٔ مشکلاتش را به من بگوید. نگران نباشد که او را قضاوت کنم یا حسم نسبت به او عوض شود.